سلام...

قرار شد هر وقت حرفی داشتیم که نمیتونستیم پای تلفن یا تو چت به هم بگیم اینجا راحت عنوانش کنیم.....واقعا جالبه....یه ضرب المثل نمیدونم کجائی میگه نیاز مادر اختراعاته.....ما دو تا هم اگه به هم نزدیک بودیم کجا ازین فکرا به سرمون میزد....؟فعلا ارتباط ما همین چتو وبلاگ نویسیه..........!!!  خدا رحم کنه...معلوم نیست فکر بعدیم چیه.....!!!! شاید ارتباط با تله پاتی........!!!

من قصد ندارم یه مقدمه دیگه اینجا بنویسم.......اون(هنوز نمیدونم اینجا چی خطابش کنم...)همه چیزو گفته.......اما فقط نمیدونم چرا این ۳ سالو گفته ۳ ساله پر پیچو خم.......؟؟آخه هیچ خمی توش نبود..........البته برای من....شاید برای اون فرق داشته.........

اصلا بزارین از اول تعریف کنم.......(اینارو به بهانه بقیه که نمیدونن مینویسم اما در اصل میخوام دید منو از اول بدونی...) :

ما یه روز یه جائی همدیگرو دیدیم....اون روی صندلی های ردیف بالائی نشسته بود...من برگشتمو ازینکه پشتم بهش بود معذرت خواهی کردم....اما با یه چهره خشکو عاری از احساس مواجه شدم.....البته بگم اون همیشه اینطوریه.......تو ملاقاتای کوتاه و کمی که با هم داشتیم حتی یک بارم نخندید ..شایدم من یادم نمیاد....!!!

دقیق یادم نیست چه اتفاقائی افتاد...خودش خوب یادشه و بعضی وقتها ازینکه هیچ چیز ازون روزا یادم نیست ازش خجالت میکشم.....اما مطمئنم منو درک میکنه.......اون روزا اصلا بهش فکر نمیکردم.....برعکس الان........!!!

اون دفعه ما جواب منفی دادیم......اون رفت.....اما من حتی فکرشم نمیکردم اون منو واقعا......!  آخه چشاش خیلی بی احساس بود.....شایدم من بی دقت بودم.....

اون رفتو سال بعد برگشت....و دوباره من جواب رد دادم.....اون رفت......اما یادم نیست سال بعدشم برگشت یا نه.......چون مطمئن نیستم ۲ سال اون رفتو اومد یا ۳ سال....(الان باز دارم خجالت میکشم........)

یه بار با هم رفتیم بیرون.....سر میرداماد قرار گذاشتیم...........من زودتر رسیدم.......از قضا کفشای سیندرالا رو هم قرض گرفته بودم.......!!!!

تو این چند روزی که با هم چتی ارتباط داریم فهمیدم ایشون فقط کفشای بنده رو دیده بودن و حتی نمیدونستن موهای من بوره نه سیاه.......(اینجا احساس میکنم خیلی داره خجالت میکشه.....البته شوخی کردم........خودم میدونم چرا موهای منو ندیده یا حتی صورتمو..........منم از راز چشاش هیچی نفهمیدم........البته دلیل من با اون فرق داشت......ولی نتیجه یکی بود....)

تو این مدت اون از همه چیز من خبر داشت....حتی یه بار یه رقیبشم تو دانشگاه ما دیده بود.........

وای...الان روزیو یادم اومد که اون با دوست مشترکمون که همکلاسیه من بود اومده بود دانشگاه....چقدر اون روز از دست دوست مشترکمون کفری شدم.....به خصوص که مجبور شدم باهاشون برم خرید.....یادم نیست خرید چی....شاید ساعت...اما واسه کی یادم نیست.........الان یاد صورتش افتادم....وای میستادو منو نگا میکرد.....چقدر چشاش ناراحت بود.........الهی بمیرم........من چی کار کردم.....؟؟؟ اما اون موقع تقصیری نداشتم....من اصلا دوسش نداشتم.............و این گناهی از طرف من محسوب نمیشد............

الان که فکر میکنم میبینم اون موقع اون تمام تلاششو برای رسیدن به من کرد......و تازه الان فهمیدم که تو اون ۳ سالی که بینش میومده ایران هم با هیچ کی به جز فکر به قول خودش سیندرلاش نبوده........البته بعدا اعتراف کرد یه سعی هائی برای دوست شدن با یکی کرده اما بعد منصرف شده.....حالا نمیدونم سعیش واقعا یه بار بوده یا بیشتر.......!!!؟؟؟؟

بعضی وقتا تحسینش میکنم....بعضی وقتا دلم برای دخترائی که سیندرلای کسی نیستن میسوزه و بیشتر وقت ها هم این ترس میاد سراغم که نکنه دارم اشتباه میکنم که قبول کردم تا تابستون با هم چتی و تلفنی ارتباط داشته باشیم....میترسم بعدا بگم آخه این چه کاری بود من کردم...من که ۳ بار(شایدم ۲ بار...یادم نیست...)جواب رد بهش دادم....چطور الان قبول کردم بهش فکر کنم.....؟؟ اونم نه بعد از دیدنش ...بعد از یه ایمیل معمولی........

نمیدونم....این ازون چیزائیه که با زمان حل میشه..........

هفته پیش یا دو هفته پیش(من یادم نیست......) بهم ایمیل داد که حالتون چطوره و....... منم بهش جواب دادم...هر چند آخرین بار دعوامون شده بود.........اما خب جواب دادم....و اینطوری شد که رابطمون شروع شد.....البته اون تابستون امسال دیگه سراغی از من نگرفته بود.........و نمدونم چی شد که یه دفه یاد من افتاد....خودش میگه داشته ایمیل های قدیمیشو میخونده که ایمیلای منو دیده و ......

اینم دلیلیه....هرچند که هر وقت یاد این دلیلش میفتم یه جورائی ناراحت میشم.........آخه یعنی فقط با دیدن ایمیل های قدیمیش یاد من افتاده......؟پس اینکه میگه همیشه به یاد سیندرلاش بوده چی میشه...........؟

 

الان ۲ هفته ای هست که با هم میچتیم....یه بارم اون بهم زنگ زد.......بهم گفت صداتون و خنده هاتون عین همون هموقع هاست......اما من نمیتونستم بهش همچین حرفی بزنم چون اصلا صداش یادم نبود....

با این حال ایندفه صداش یادم موند.................!!!!!

ایندفه خیلی چیزاش داره یادم میمونه.........

ای خدا....باز یاد چشاش تو بازار افتادم....درست مثل چشای داداش کوچولوم وقتی ۵ سالش بودو شکلات یا مداد رنگیاشو ازش میگرفتم..........

اون موقع نمیتونستم درکش کنم که چه حالی داشته چون نسبت بهش سنگ بودم اما الان نه.............!!!  و این منو میترسونه......میترسم تابستون بشه و باز بهش بگم نه..............

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگه تابستون بهش بگم نه دیگه چطور میتونم زندگی کنم بدون اینکه یاد چتا و حرفای این روزامون بیفتم.....؟؟؟

من تازه الان فهمیدم ما چقدر به هم شبیهیم...البته به جز اخلاقای ابر بهاریه من و ثبات مثل کوه اون...............هر دوتامون یه ورزش مشترکو دوست داریم....رشته های همدیگرو واقعا دوست داریم.......هر دوتامون میخوایم تا جائی که امکان داره تو تحصیلمون پیشرفت کنیم و هر دوتامون میخوایم یه زبان دیگه هم یاد بگیریم..... هرچند اینا ظاهری هستن اما مهمن............و یه چیز بامزه دیگه که نمیتونم بگم اما خودش میدونه درباره جائیه که اون الان زندگه میکنه.......جائی که پر از بچه گیای سیندرلاشه...........!!!

 

بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم چقدر ما مبتونیم با هم خوشبخت شیم.....ولی بیشتر وقتها به نشدنش فکر میکنم....به جواب منفیه خودم.......به اینکه دام فکر میکنم چطوری بهش بگم من متاسفم......هرچند میدونم خودش روح خیلی بزرگی داره و احتیاجی نداره براش توضیح برم.....اما بازم میترسم...............میترسم دیگه نتونم تو آینه نگاه کنم..............

 

تازگی هم مامان باباشو دیدم.........مدام و مدام با خودم میگم نکنه اونا از من بدشون بیاد فقط به این خاطر که ما با هم دوست بودیم.....اگه مامانش فکر کنه من پسرشو ازش گرفتم............؟...ای خدا.....اگه از من بدشون بیاد.........؟؟

من واقعا تحمل اینکه کسی از من بدش بیادو ندارم...........................!!!!!!!

 

خوب اینا حرفای من بودن.....وقتی تو چت ازم خواست  همین امروز تو وبلاگ بنویسم اولش ناراحت شدم.......آخه هیچ حرفی نداشتم که بگم.....بعد تصمیم گرفتم فقط به خاطر خوشحال کردنش بنویسم............چه تصمیم شیرینی بود......با خودم اونو مجسم کردم که داره با

دقت حرفامو میخونه......و خوشحال شدم.........چون قرار بود خوشحالش کنم....

اما وقتی شروع کردم به نوشتن دیدم اووووه   چقدر حرف دارم که بزنم........!!!!

 

راستی دارم فکر میکنم چه اسمی روش بزارم..........!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
hamon pesare دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:18 ب.ظ

bahal bod neveshtehe,ye seri harfa bod tosh ke badan sare sabr migam,bayad yezare bsihtar fek konam.faght inja mikham azash tashakor konam ke bekhatere khoshhal kardane man inkarokard,bazam mamnonam azash

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد